ابر آذاري چمنها را پر از حورا کند

شاعر : منوچهري

باغ پر گلبن کند، گلبن پر از ديبا کند ابر آذاري چمنها را پر از حورا کند
گوهر حمرا کسي از لل بيضا کند گوهر حمرا کند از لل بيضاي خويش
باغ چون صنعا کند چون روي زي صحرا کند کوه چون تبت کند چون سايه بر کوه افکند
مردم سرمست را کاليوه و شيدا کند ناله‌ي بلبل سحرگاهان و باد مشکبوي
روز آن آمد که تائب راي زي صهبا کند گاه آن آمد که عاشق برزند لختي نفس
خرم او باشد که با او دوست دل يکتا کند من دژم گردم که با من دل دوتا کرده‌ست دوست
راضيم راضي به هرچ آن لاله‌رخ با ما کند هر زمان جوري کند بر من به نو معشوق من
زعفران قيمت فزون از لاله‌ي حمرا کند گر رخ من زرد کرد از عاشقي گو زرد کن
چفته بايد چنگ تا در چنگ ترک آوا کند ور همي‌چفته کند قد مرا گو چفته کن
شمع را چون برفروزي روشني پيدا کند ور همي آتش فروزد در دل من، گو فروز
نوبهاران آب باران باغ را زيبا کند ور ز ديده آب بارد بر رخ من گو ببار
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند ور فکنده‌ست او مرا در ذل غربت گو فکن
خواهد او را کز ميان خلق بيهمتا کند آفتاب ملکت سلطان که دست جود او
رنگ رويش، مشک را چون لل لالا کند بوي خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
روي دريا کوه و روي کوه چون دريا کند روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
خاک پايش توتياي ديده‌ي حورا کند چشم حورا چون شود شوريده رضوان بهشت
دود خشمش روز روشن را شب يلدا کند نور رايش تيره شب را روز نوراني کند
گر زماني بخت خواجه تندي و صفرا کند حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود
ساعتي ديگر، به صلح و آشتي مبدا کند تندي و صفراي بخت خواجه يک ساعت بود
ناز را، وقت عتابي در ميان پيدا کند همچو معشوقي که سالي با تو همزانو شود
تا نگويي خواجه‌ي فرخنده از عمدا کند دولت مسعود خواجه گاهگاهي سرکشد
در سراي اين و آن نيکوتر استقصا کند تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کيست
اژدها را حرب ننگ آيد که با حربا کند با چنين کم دشمنان کي خواجه آغازد به جنگ
اوفتد بر گردن آن کانديشه‌ي تنها کند دشمنش انديشه تنها کرد و برگردن فتاد
چون به بازار اندر آيد خويشتن رسوا کند هر که او دارد شمار خانه با بازار راست
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند ابله آن گرگي که او نخجير با شيران کند
نه هر آنکو تيغ دارد، قصد زي هيجا کند نه هر آنکو مال دارد، ميل زي ملکت کند
صابري کن، کاين خمار جهل تو «فردا کند» دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردي تو دوش
ابله آنکس کو به خواري جنگ با خارا کند با بزرگي از بزرگان جهان پهلوزدي
چون چخيدن با چراغ روشن زهرا کند پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون به خوردن قصد سوي عنبر شهبا کند مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
خوار آن خواري که برتو زين سپس غوغاکند خواجه بر تو کرد خواري آن سليم و سهل بود
موش گرد آيد بر او، تا کار نازيبا کند هر که او مجروح گردد يکره از نيش پلنگ
کوه خارا را همي چون عنبر سارا کند اي خداوندي که بوي کيمياي خلق تو
تا همي ابر بهاري راغ را برنا کند تا همي باد بهاري باغ را رنگين کند
بخت تو خويشي کند، گفتار تو بالا کند قدر تو بيشي کند، کردار تو پيشي کند